paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

دنیای های کوچک من و تو

همیشه دوست دارم یک محوطه خیلی کوچیک و دنج داشته باشم که یه پاتق باشه برای کسایی که دوستشون دارم .اول هم برای خودم که از همه بیشتر دوستش دارم .توی اون محوطه دنج و نیمه روشن کتاب و قهوه و توتون بفروشم .کتابهایی جیبی قدیمی یا آثاری از چخوف و داستایوفسکی و یا نیچه سیبیلو و... بهترین قهوه ها با یک ماشین تمام اتوماتیک ایتالیایی و یه قهوه جوش ترک و توتونهایی که مستقیم از هلند و ... اونجا بذارم .اون مکان معبد من بشه و پناه دوستان قهوه خور و توتون باز و اهل کتاب و گپ های طولانی اندر باب دنیایی که می چرخه و ما رو هم با خودش می چرخونه .داشتم می گفتم اونجا نه برای پول در اوردن آنچنانی و نه برای زندگی بهتر و ماشین و خونه و فخر فروشی به مردمه و نه کارگاه آموزشی برای یک شغل و کارآفرینی و نه هیچ چیز دیگه که تا حالا فکرش و می کردم .مشتریها اکثرا خودی هستند .که مشتری نیستند .یه سری آدمند که برای فرار از چرخش و فشارهای جاذبه نیوتن یه سری به اونجا می زنند .با هم حرف می زنند .یا شاید هم اونجا می یاند که اصلا حرف نزنند .کتاب بخونند و یا نه اصلا سکوت محض کنند .فارغ از همه بازیهای این دنیا به اسم زندگی بهتر با پول بیشتر و فرزند کمتر حتا به اندازه صفر تا دونه .حتا اونجا می شه به یاد اورد که این دنیا جای رفیق بازی و غیره نیست و اگر هم هست رفیق ت رو درست انتخاب کن .منطق محافظه کاری یه عده آدم که تو زندگی شون یاد گرفتن آسته برن آسته بیان که گربه شاخشون نزنه .انگار که دوست انتخاب کردن هم آزمون کنکور داره یا اول باید یکی رو بنشونی یه دو صفحه سووال ازش بپرسب که آیا دوست خوبی هست یا نه .بگذریم مطلب تو مطلب نکنیم که همینجوری هم گمونم کلی همه چیز قاتی پاتی شده . زندگی من مجموعه ای است از کتاب و فیلم و سیگار و قهوه و دوستان کمی که می شناسم .این ها همه رو زیر یک سقف اوردن بخشی از خوشبختی که هرکدوم از ما یه جوری دنبالش هستیم .مثلا یکی از دوستهای همه چیز تو دنیا رو گذاشته رو رشته بیوشیمی بالینی و خلاصه بالا و پایین زندگی رو تعطیل کرده و خصوصا از تعطیلی اون پایین در عذاب که من هی بهش می گم به اون بیچاره برس که می گه خدا می دونه می خوام ولی تو سی و یک سالگی چی کارش کنم .نشستم خشک بشه بیافته .خوب اونم یه معبد کوچولو داره که یه اتاق دو در دو نم دار تو خونه پدری با غذای مامان پز و یه مشت فرمول و کتاب و غیره .یه سری دانشجوی خوشگیل و مشگیل که دورش هستند و می گن استاد .این آقای استاد با این معبدش و این کتاباش حکایت پیغمبری داره که اصحابش دانشجو هاشند .یکی رو می شناسم که خیلی دوست داره اونقدر تو فیزیک آدم برجسته ای بشه که همه بهش بگند تو تا صبح چقدر خواب انیشتین رو می بینی و وقتی آقا رو می بینی چه بهت می گه .اون هم کوبیده رفته اونطرف دنیا تو یه آپارتمان نقلی مقلی ط 14 رو به دریاچه تو دمای زیر صفر درجه تو یه آزمایشگاه کوچیک و از همه دوستانش دور و دنبال فتح و الفتوح در باب نسبیت و کوانتوم و جهان در پوست گردو .یکی رو می شناسم صبح بسمل گویان کرکره مغازه رو می ده بالا وسط بازار و تا بوق سگ مجبور بجنگه تا بجای یه لقمه نون دو لقمه نون در بیاره .یکی رو می شناسم اونور دنیا رفته که یه اثری از خودش باقی بذاره چون به شدت نهیلیسته می خواد نمیره و بی اثر بشه حتما سر قبرش مقبره می سازیم .یکی دیگه که اونهم از وحشی بودن این مردم (عده اکثریت) در رفت آمریکا چون چس ناله های فلسفی (نحله روشنفکری به تعبیر خویش)گوشی نمی شنید و حالا که رفته می گه حتمن باید برگشت وسط گا و گوساله و البته بزغاله های سبز . اینها همشون نبودند .حالا همه اینها رو گفتم که بگم عجب دنیایی شده باید وسط جکوزی اکنون کمر رو ماساژ داد .وگرنه مغز می ترکه و انقدر گذشته و آینده چپندر قیچی شده که ....بگذریم من یه روز این معبد رو می سازم همه با هم به ریش دنیا و روزگارمی خندیم و به همه بازیهای ارباب دنیا می گیم آقا جون به تخمم .....

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

مرگ

از در که وارد شدم نزدیک کانتر ایستاده بود .مثل همیشه خونسرد و آرام صحبت می کرد و برای آینده شغلی اش برنامه ریزی می کرد .داشت یک قراداد امضا می کرد .چونان قدم می زد و فکر می کرد که گویی تمام جاودانگی را بر کوله بارش همراه دارد .با هم احوال پرسی کردیم و من رو به دفترش دعوت کرد تا حساب و کتاب و کنیم و قهوه ای بنوشیم .من هم پذیرفتم و چاره ای هم نداشتم .مجبور بودم اینگونه وقت تلف کنم تا پول بگیرم و ...:) ولی یک تلفن طولانی داشت .در مورد یک کاری که نیمه کاره انجام شده بود و کلی هم پول بابتش داده بود .به هر حال من تسویه حساب کردم و کمی از کار صحبت کردیم و سال تو را به هم تبریک گفتیم و دریغ از این که سال نو برای ایشون هرگز شروع نخواهد شد.رفت شمال برای سرکشی به یکی از رستورانها و دیگه بر نگشت .این چنین یک شبه پدرخوانده در روزهای پایانی اسفند 88 از زمین رفت و خدا می دونه کجا رفت .همه این چند کلمه وصف آخرین ملاقات با رضا نایب ، صاحب نایب ساعی و فروشگاههای ویکتوریا و ....بود .خدانگهدار پدر خوانده .
من مرگ او را به سختی باور می کنم ، چه برسد به مرگ خودم .روایت کاستاندا از مرگ همچون مشاوری است امانتدار در باز گفتن حقیقت که مرگ در نیم متری شانه چپ ماست .مرگ اینگونه معمایی هراس انگیز ، همانند جاودانگی ....
سال عجیبی بود و دردناک پر از بیم وامید