paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

راز قاصدکها

راز قاصدکها را او به من آموخت.او به من آموخت که هرآنکس راکه دوست می داری و دوست می داشتی ،زمانی ازپیش تو خواهد رفت.توپیغام دلتنگی ات را درگوش قاصدک ها زمزمه کن و آرام و آهسته آنها راپف کن و به باد بسپار.باد آنها رابه بوی کاهگل دیوارخانه مادربزرگ آغشته می کند و به قطره شبنمی که ناشی ازرستن گلهای باغچه است درسحرگاهی غسل می دهدودرآغوشش می گیردو در لحظه ای که ساعت پاندولی برج لندن ازخستگی بازمی ایستد،به سروشی بی نظیرهمچون نغمه بلبلی خسته ،آوای تو راچون ودیعه ای پاک درگوشهایش نجوا می کند.
نغمه من را او می دانست و آرام گفت :می دانم که خسته ای ازسفر،همچون چلچه ای تنها درزیرباران
ثبت شد.....پاکو

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

باش

روزها و سالها گذشت .اوصبها از خواب برمی خیزدوبه زندگی جدبد می اندیشد.اسباب و لوازم کار را بر می دارد و به محل کارش می رود.اوهرروزازخداوند می خواهد که طرحی نودراندازد.برای خودش و این چند نفر،که دراین وانفسا در پی لفمه نان می روند تا که درپایان روزشرمنده خودشون و عمرشون نباشند.
اما مثل اینکه هنوز اون روزنرسیده.درحالیکه اون داره تمومه تلاشش رو می کنه وچقدر سخت که همه تلاشتو می کنی و بی ثمر می مونه و تو فقط منتظرمی مونی و گاهی به آسمان نگاه می کنی و همه چیزرو فراموش می کنی و به باد می سپری
باد هرکجا که بخواهد می وزد،پس باید گذشته ها روبه باد بسپره.شاید راهی نوآغازبشه وسرانچام به روزهای خوش منتهی بشه
آیا راهی جزانتظاربرای اومانده است
پس باش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!تاصبح دولتت بدمد

ثبت شد......پاکو