paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸

انتخابات ، دموکراسی ، آزادی


درود بر دوستان عزیزم در ایران و خارج از ایران

عزیزان دوست ، تا چندی دیگر انتخابات ریاست جمهوری در ایران برگزار می شود .ازهمه عزیزان خواهشمندم که برای تایین سرنوشت خویش در انتخابات آینده شرکت کنند .برای ادامه راه آزادی و دموکراسی و راهی که آقای خاتمی آغاز کرد .امروز آقای مهندس موسوی نیز با همان پیامها ، نوید روزهای بهتر را می دهند .ما به عنوان یک شهروند ایرانی وظیفه داریم که سرنوشت خویش را با دستهای خویش رقم بزنیم .بسیار سخن هست از حفظ و صیانت آرا . دوستانی که (با عرض پوزش ) عوامانه به انتخابات نگاه می کنند .مثلا رییس جمهور از پیش تایین شده است .یا اینکه هر کس انتخاب شود تفاوتی در سرنوشت ما نمی کند .امیدوارم دوستان این نوع عقاید خودشان را کنار بگذارند و با واقع بینی در انتخابات شرکت کنند .دوستان من واقعا به تمام این چهار سال گذشته نگاهی بیاندازیم متوجه خواهیم شد که سرنوشت ما و اتفاقاتی که در پیرامون ما می افتد چه اندازه به آقای رییس جمهور وابسته است .

پس تا روز انتخابات .....................

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

حتما راهی دیگر هست


وقتی به اخبارنگاه می کنم –البته اخبارهای نسبتا واقعی – و کشتار مردم بی پناه را در غزه می بینم .وقتی به سیرالیون فکرمی کنم و حمله دولت به ببرهای تامیل که جدایی طلب محسوب می شوند ومتعاقب آن کشتارمردم بی دفاع را می بینم و فرار از باتلاق ها و مرداب ها و ترورهای بی پایان سلفیون عرب در همه جای دنیا و مناظر وحشتناک کشتار مردم در گوشه گوشه دنیا ، بسیارآزرده خاطر می شوم .وقتی کانال تی وی را عوض می کنم ناگهان دختر ها و پسرهای استخوانی را می بینم که به عنوان مدل برروی سن می روند و همینطور وقتی تصادفا زندگی ستاره های هالیوود را می بینم گمان می برم که درخوابم .اینهمه تفاوت در شهردنیا بسیارشگفت آور و عجیبه و اصلا بهت آوره .اگر در جایی همایش صلح برگزار بشه عده معدودی خبرنگار حضوردارند در حالیکه اخبار جنگ همیشه خوراک مطلوبی برای خبرنگاران محسوب می شود .الماس سیاه (نفت) عامل اهمیت خاورمیانه است .عامل اصلی برای جنگ و خونریزی است .این رنج آوره .وقتی محمد خاتمی ازگفتگوی تمدن ها سخن می گفت و هانتینگتون از برخورد تمدنها ، یک صدا به گوش می رسید .انفجار و فروپاشی برج های دوقلو در آمریکا .آغاز حمله به نفت و آغاز کشتار بی گناهان .تهدید دولت ها و تاوان ملت ها .راستی کی تموم می شه ؟ هیچوقت می دونم .!!!اما این سیاست بازها و سیاستمداران نمی خواهند به گفتگو بنشینند ؟نه هرگز .!!!می دونم چون دولتها مهمند و نه ملت ها و تمدن ها .مردم می میرند .هیچکس نیست فریاد بزند آنها مردمند .جنگ که آغاز می شود ژنرال ها برروی نقشه خطوط رو جابه جا می کنند و سربازان در ستون های موازی می میرند . این رنج کی به پایان می رسه ؟
دریورو ویژن امسال یک آهنگ هست که من می پسندم وآنهم دو زن اجرا می کنند .یک یهودی و یک عرب یهودی که خواستار صلح هستند . آنها می خوانند که حتما راه دیگری هست .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

اعترافات

عاشقی بر برگ سبزی اینگونه نوشت

برای من بسیار عجیب است که معشوقه من هرگز ندانست که چه قدر دوستش داشتم ؟!او هرگز ندانست که همه بی اهمیت های دنیا با او مهم و قابل توجه می شوند .بااو می شد زیباتر زیست و دلخوش بود به حضور گلهای خشکیده بردیوار وزنده دید این مردگان بی جان را زیرا که نبض او برساقه گیاهان جاری بود .به آنها رنگ می داد وزندگی .معشوقه من هرگزندانست که میراث جاودان هرانسانی تنها دوستی است سرشارازوفا وصداقت و راستی .تا حسرتی نماند و اندوهی .یادگار او برای من یک چرای بزرگ است .من برایش هیچ پاسخی ندارم .با تو شبهای روشن جاودانه روشن می ماندند . فضای مه آلوده آینده با نوری سفید شکسته می شد .هیچ وقت آن روز را ازیاد نمی برم که دست بر شانه هایت گذاشتم و آرام در گوش تو نجوا کردم ، آری زندگی کوتاه است .من در ازدحام و شلوغی فاصله ها گم شدم .زیرا که دیگر فاصله ها را قدمهای نامریی غریبه ها پرکردند .من گم شدم در تو یاتو گم شدی در من ؟!بربرگی سبز می نویسم ، زیرا که این برگ در فصلی دیگر سرخ خواهد شد و سرانجام همچو من و تو می خشکد و در زیر پای عابری که ازرگباری پاییزی می گریزد ، خرد می شود وآنگاه تنها یادگار من وتو نیز می میرد .نه !!! معشوق همیشه پابرجا نیست .معشوق تنها با دستهای خویش می رود .می میرد و همچو برگی خزانی ازشاخه می افتد .فراموش می شود .فراموش می کند .من در زیرآسمان این دنیا زندگی کردم زیرا که دلنگرانت بوده ام .این هم خود بهانه زیبایی بود .برای هربودنی بهانه ای لازم است .بی چرایی ، زیستن نتوانم که چه رسد به عاشقی کردن .همیشه بهانه ای داشته ای برای رنجیدن و تو به این بهانه ها زنده ای .تو راز معشوق ماندن رااینگونه دیدی و این راهی بود پر از خطا .بسیار خطا .عجیب است برای من که تو هرگز حرمتی نگذاشتی بر این همه محبت ؟چرا؟حرمت نگهدار گل "ام" که این .....همه را دیدی وشنیدی و لمس کردی .پس چگونه می شود اینقدر به خطا رفت .؟در مه شکفتن نیز هنری است .آنجا که ازدیده ها پنهانی .ازدیده ها پنهان شو و به یاد آور .بربرگی سبز نوشتم که عمرش به اندازه قطره اشکی است .آری !همان چشم انداز خاطره ای خواهد شد و حسرتی و دریغی .عاشق سرو بلند است. همیشه استوار که در خاطره ی ریشه می ماند و برگها می میرند به خزان و ریشه ها در زیر خاک پابرجایند .ساقه سرو حلقه های دارد از روزگار عاشقی که پشت نهاده است و سپری کرده .معشوق برگ سبز خاطره هاست .به سودای فصلی رنگ می بازد به سرخی می رود و زرد می شود .روزگاری مسافر می شود و سرگردان در هوا .به عشوه "ی"بال پروانه ای به زمین می رسد و آنگاه عابری از آن می گذرد .سرو تنهاست و آزاده و با شکوه .روزگاری پیله ای بودیم تا پروانه شدن واین راه جزبه آهسته رفتن نبوده است .عاشق مرغ دریایی است که به اشتیاق معشوقه اش دریا ، از اوج به پایین می آید و سر به آب می کوبد تا باشکوه بمیرد .....قلم ایستاد

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸

منم آری منم

بار دیگراز آتش خویش سوختم .عاشقم و با داغ زاده که این راهرگز هراسی نیست .ققنوسم ، ققنوس. زاییده شده درشبی بهاری .به آب صداقت مرا پاکیزه کردند .اهل آن دورهایم ،آنجا که تنها عشق میراث بازماندگان است .معتقدم به سادگی و همه دنیایی من کوله پشتی بیش نیست جزیادگاررفیقان مرد و نامرد .گاه گاهی خسته و رنجور می شوم و ازفرط تنهایی بر اشیانه تنهایی آتشی می زنم که آن هم به سودای عشق است و به یاری معشوق .هراسی ندارم که این بی کاروان کولی ، اینگونه ققنوس وار خویش را به آتش زند و از خاکستر خویش زاده شود .هراسی نیست هرگز.این ودیعه آسمانی را من نگاهبانم .سر به بالین یاس نمی نهم که فریبم دهد عشوه افسون گر خونین سحر.آری !باردیگرسوختم و خاکسترشدم و ازخاکسترخویش زاده شدم .من تا عدم اینگونه می سوزم .که این مرام من است .ازاین دون ،دون مایه دنیا از این عروس هزار داماد رنجورم و در پی خلوتی هستم و دستی نوازشگر که افسوس مرا پایان دهد .

منم آری منم که ازاین گونه تلخ می گریم .

فرشته "ی" من

آن شب از بلندیهای روبروی برج میلاد به آسمان نگاه می کردم ، بسیارخسته بودم .آزرده خاطر و رنجور و زخم خورده وتنها .بسیارتنها ، آنقدرکه احساس می کردم که همه جا مه آلودوسردودهشتناک اسست .باور نمی کردم .آنجا جای آموختن تبود و تنها مکان تسلیم بود وتصمیم و رهایی .من تسلیم رابرگزیدم .شهابی ازآسمان گذشت ومن آن را به عنوان نشانی برگزیدم .وقتی ازپله ها پایین آمدم ،تورادیدم فرشته من .بالهایت سفید وچشمانت نافذ.تو مرا درآغوش گرفتی و من شرمگنانه ازتو هم می ترسیدم .توبه من خندیدی و من آرام آرام اشک ریختم و تو آنقدر زیبا نگاه می کردی که گویی میکل آنژبه داوود نبی می نگرد .سرشار ازعشق و لطافت و هرگز از من عبور نکردی .من دانستم که آن شهاب تو بودی .فرشته من !!نگاهت آرام است و حضورت محل امن ومن با تو درجلجتایم ، مصلوب شدم و دوباره زنده شدم .تنها نامت را فرشته می گذارم که وجود تو بسیاربالاتر است و زیباتر.من باتورستگارم