paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵

مرد بدون چتر

ساعت حدود ده صبح بود.تازه امتحان داده بودم.نم نم بارون می بارید.از دانشگاه اومدم بیرون و رفتم سمت خیابون ویلا.آروم قدم می زدم.بارون لذت بخشی بود.احساس خوبی داشتم .یک روز ، شبیه روزهای خنک پاییزی.سمت چپم یک کافه قنادی بود.هوس یک نسکافه داغ کرده بودم.آروم در رو باز کردم و رفتم داخل.صندلی جلوی در سمت چپ ، مردی با موهای کم پشت نشسته بود و یک قهوه فرانسه جلوش بود.در حالی قهوه می خورد با نگاهی آروم و کنجکاو اطرافش رو برانداز می کرد.یک سیگار کاپتان بلک هم روشن کرده بود و گاهی هم زیر چشمی به من نگاه می کرد که کیفم رو کنار صندلیش گذاشته بودم.یک نسکافه و پای سیب سفارش دادم و به دلیل محدودیت جا روبروش نشستم.تلفن همراه من زنگ زد و من گوشی رو جواب دادم و با سرعت و عجله دو مورد کاری رو هماهنگ کردم.بلافاصله به یکی از دوستانم زنگ زدم و در مورد امتحان صبح صحبت کردم.تقریبا سه چهار دقیقه ای می شد نسکافه روی میز بود.مرد سیگاری روشن کرد و با کنجکاوی به من نگاه می کرد . من شروع کردم به خورن نسکافه .مرد با لحنی آرام و دوستانه و همراه با جدیت گفت ، اول با خیال راحت نسکافه رو بخور و بعد روزت رو ادامه بده.سعی کن در لحظه از کاری که انجام میدی لذت ببری.ادامه داد من سالها بی وقفه کار می کردم و گاهی فراموش می کردم ناهار بخورم.سالها گذشته است و من در میانسالی احساس بدی از گذشته ای دارم که از دست رفته.حرص زدن چیزی جزاز داستن دادن اکنون نیست .من یاده این جمله شکسپیر افتادم"دم را غنیمت بشمار".ادامه داد آدم باید به تعهداتش پاسخ بده .ولی زیاده روی لازم نیست.آدم باید کمی هم خودخواه باشه.بدون که شاید لحظه دیگر نباشه .شاید دیگر تمام بشه .اگر عاشقی و پول هم نداری ، می تونی با کمترین چیز شروع کنی .بسازی و از ساختن لذت ببری.شاید یه روزی همه چیز داشته باشی ولی نتونی عاشق بشی .کار زیاد هم نوعی اعتیاد محسوب می شه.اعتیادی همراه با اضطراب برای هیچ.این چرخ می چرخه و تو کمترین نقش رو داری.آروم باش و لذت ببروبه همین ترتیب آروم از پشت میزبلند شد و کتش پوشید ورفت .من موندم و هزاران سووال که بدون جواب بود .چند دقیقه بهد من هم رفتم.من حالا صبحها رو با یک قهوه فرانسه شروع می کنم بی دغدغه نگاهی ،صدایی و ...بدون چتر زیر باران به سوی زندگی می روم.

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

ایستگاه متروک

سلام خانم (ت.م.ی).یادم می یاد اولین بارکه تو رو دیدم ،کناربورد دانشکده فلسفه ایستاده بودی.اولین چیزی که از تو جلب توجه می کرد بی توجهی به دنیای اطرافت و سادگی صورتت و نگاه باهوش و زیرکانت.کمی اعتماد به نفس کاذبت و دقت وسواس گونه به جزییات.من دانشجوی جوان دپارتمان روانشناسی ،علاقه زیادی به تحلیل آدمهای اطرافم داشتم و خصوصا خانم جوانی که خیلی متفاوت به نظرمی رسید.من به تو سلام کردم و گفتم این مقاله که در دست شماست را من مطالعه کردم.بله ،پست مدرنسیم هزاره سوم به قلم پروفسور شاندل ،استاد ....و اهلیت ....تو هم با لبخندی معنی دار پاسخ دادی ،بله آقا.الان عچله دارم!!اگر شانسی بود و دوباره دیدمتون حتما راجع بهش صحبت می کنیم.بله.این بار اول بود که دیدار من و تو به تقدیر سپرده شد.بار دوم در سلف دانشگاه من تو رودیدم و درحالیکه سعی کردم ازاون موقعیت فرارکنم ،شنیدم یکی آرام گفت سلام آقا!!من هم پاسخ دادم سلام .زمان طولانی رو بی تازیانه تیک تاک ساعت سپری کردیم و من احساس کردم که موضوع به فلسفه محدود نشد. بله من احساس کردم عمیقا تو را دوست دارم.پس از مدت ها گفتگوهای پیچیده فلسفی و قرارهای پیاپی در کنارفرشته باغ مونت پارناس ،حالا تو هم" اکنون "بودی و هم گذشته و هم خاطره امروز و دیروزو......زمانی سپری شد و خبری ازتو نداشتم ومن بی قرار ،هرروزجعبه پست را چک می کردم.شاید نامه ای و یا خبری و .....تا اینکه نامه ای آمد به این عنوان .سلام...عزیز!!!!ساعت دوازده ظهردرایستگاه متروپولیتن ؟!!!می بینمتان.من هم ازده ژوین تا سه سال بعد دراون ایستگاه متروک منتظرقطاری بودم تا تو ازآن پیاده شوی.بله !!!!من بعدها فهمیدم که هیچوقت ،هیچ ترنی ازآنجا عبور نکرده و من مدتهای زیادی به خیال اینکه تو می آیی فصلها را سپری کردم .تو نیامدی.خیالت هم مرده ،همه برگهای زرد بارها قرمزو سبزشده اند.اما من وکلاغها زنده ایم.من درهمین ایستگاه متروک ،برای همیشه ماندم و می مانم.
کاش هیچوقت آن روزشانس با ما همراه نمی شد

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵

GOOGLE

خداوند در هفت روز جهان را آفرید
...
روز هشتم ،انسان گوگل را آفرید

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

انسان عصرجدید

شاید زندگی آن جشنی نباشد که ما آرزویش را داشتیم .اما حال که به آن دعوت شدیم بگذار تا می توانیم زیبا برقصیم
رقص زندگی به نظر توهمی است که می توان یک روز را با آن شب کرد .اما معضل بزرگ انسانهایی شبیه من این است که پشت میز کار مناسب ترین مکان برای آرامش است.زیرا معنی زندگی خلاصه شدن در پاسخگویی به مسایل روزانه است.اتفاقات جاری روزانه که فرصت فکر کردن رو از ما می گیره.فکر کردن به روزگاری که در آن هستیم.فارغ از گذشته و آینده و دیروز و فردا،بودن درلحظه
حال .من به این موضوع یقین آوردم که خطوط مرزها رو دیگران انتخاب می کنند.سلطه اندیشه ماکیاولیست ها و احاطه آفرینندگان تکنولوژی ،سرنوشت زندگی را برای ما رقم می زند.همه چیز در احاطه کارتر هایی که اکنون تصمیم گرفتند معادلات جهان دو قطبی رو به هم بزنند و از دنیا یک دهکده کوچک بسازند.وقتی که دلالان و صاحبان کمپانیهای اصلحه سازی تصمیم می گیرند که خطوط مرزی را روی نقشه جابه جا کنند ،من وتو یک مفعول هستیم.هیچ اندر هیچ.وقتی که تصمیم گرفتند فراماسونری را در جهان بسط و گسترش دهند ،من و تو هیچ بودیم.اراده معطوف به قدرت و اینکه ضعیف تر یا در خدمت قویتر ه و یا حذف می شه ،من یقین آوردم زندگی برای ما هرگز رقص نیست.سوگواری خود خواسته است.ما نه اندیشه جدیدی داریم،و نه تکنولوژی را به دنیای جدید عرضه می کنیم.تنها مصرف کنندگان باهوشی هستیم ،در خدمت کارترها ،فراماسونرها،تاجران مرگ ،سیاست بازان باهوش.بله من یقینا می دانم آنها که برترند ،پاینده تر هستند.در این ماراتون سخت آنها که امکانات و قدرت بیشتری دارند ،پیروزترند.
این چالش عمیق ،بعد از دیدن جمله سطر اول که از طرف یکی از دوستان برای من فرستاده شد،عمیق تر شده است.این زندگی بیشتر به مراسم عزا شبیه تا به یک بزم تلخ.به هر حال سیر مهاجرت به کشورهای غربی و فرار مغزها ومرگ اندیشه پشت میله ها و بازگشت به قرون وسطی ،طرحی است که برای ما رقم خورده و دستی توانا برای تغییر این موقعیت نیست
ما مظاهر دقیق انسان عصرجدید "چاپلین " هستیم.پاسخ به یک محرک،معنی زندگی ما در طول روز است .همه زندگی هم مثل بعد از ظهر یک روز تعطیل است